نتایج جستجو برای عبارت :

القصه

سنت‌ها به همین راحتی حذف می‌شوند. کم کم یلدا، نوروز، چهارشنبه سوری و... به پایان خود می‌رسند و زندگی ماشینی جای تمام سنت‌ها را می‌گیرد.
یلدا نزدیک است. شبی طولانی که ایرانی‌ها دور هم جمع می‎شوند، آمدنِ زمستان را جشن می‌گیرند، انار و هندوانه می‌خورند، با آجیل، خود را سرگرم می‌کنند و القصه، در آخرین شب پاییز، حسابی خوش می‌گذرانند.
ادامه مطلب
قبلا از بد بودن تابستون گفتم از حس حالش متنفرم از گرمای هواش از این که هیچ راه فراری برای عرق کردن تو خیابون نیست. اما این دفعه میخوام از تاثیرش تو نوشتن بگم. تابستون مغز آدمو خشک میکنه بدجور خشک جوری که انگار ارتفاعات کلیمانجارو با کویر لوت جاشون عوض شده. هرچی زور میزنی یه چیز به داستان اضافه کنی یا حداقل شاخ و بال بهش بدی پیشرفت که نمی کنی اون چیزی که یادت بودم از یادت میره.
القصه تابستون برای من بیشتر از این که فصل کار باشه فصل زنده موندنه.
حاج قاسم شبا نمیخوابید که ما راحت بخوابیم.
اونوقت یه سری دیگه بااشتباه های انسانیشون جون ۱۷۹ نفر رو میگیرن که ۱۴۴ تا اونا ایرانی بودن. 
انتقام گرفتیم، سخت، کوبنده، قاطع... از خودمون انتقام سختی گرفتیم.
+ من نمیتونم باور کنم که پایگاه آمریکایی رو زده باشن و اونا پیرهن عثمان رو بالا نبرده باشند...
ایرانم متاسفم برای تمامی مسئولین نالایقی که تو جای اشتباه قرار دارند.
القصه....
ناراحتم.... ناراحت؛ میفهمین آقایون؟؟؟!
شما هم مثل من هستید یا..؟
وقتی یک موضوعی یا یک شخصی حسابی ذهنم را درگیر خودش میکند، توی این زمان هر جمله ای بخوانم یا هر حرفی را بشنوم زودی
پرتش میکنم سمت هدف مورد نظر و دربارش دو دل میشوم.
مثلا با خواندن یک جمله یا شنیدن یک حرف به خودم میگویم:
یعنی بی خیالش بشم؟..یعنی همش یک تصور هست؟..یعنی بهش بچسب و براش تلاش کنم؟
القصه که درگیری بالا میزند و هزارتا حرف و سوال. اما یک وقت هایی دنبال یک جمله یا یک حرف میگردی تا محکم بهت بگوید :
برایت پر از خیر و بر
دو هفته پیش به عوض گرفتن قطار از قم، از طهران قطار گرفتم و فکر کردم که از قم قطار گرفتم!
زودتر از موعد به راه‌آهن رفتم که صدا زد قطار ۱۸۶ مشهد سوار شن و من با خودم گفتم که چرا یک ساعت زودتر داره مسافر می‌زنه؟!
بلیط رو نگاه کردم و دیدم ای دل غافل، من از طهران قطار گرفتم و خدا رحم کرد که در محوطه راه‌آهن حاضر بودم و قطار هم از قضا از قم می‌گذشت و القصه به خیر گذشت.
امشب هم فکر می‌کردم که قطار قراره ساعت ۲۲:۱۵ بره سمت طهران و و سلانه‌سلانه کارهام ر
این روزها از اینکه از آدمها دورتر هستم آرامش بیشتری دارم 
تجربه حرف ها و رفتارهایی که دلیلی برایشان پیدا نمیکنم باعث میشود فاصله بیشتری بگیرم 
اینکه از شنیدن ادعای انسانیت و خوب بودن و با مرام بودن فاصله بگیرم تصمیم درستی بنظر میرسد 
من هیچوقت آنقدرها هم نمیتوانستم به آدمها نزدیک بشوم 
انگار که یک حباب بزرگ نامرئی دورم درست کرده باشم و اندازه اش برای کوچک تر شدن و در نتیجه نزدیک تر شدن به من بسته به رفتار و لحن بیان و مهر طرف مقابلم باشد 
ق
با خودم فکر می کردم گذشته مهم تره یا آینده؟
بهتر نیست هرچی که قبلا بوده رو فراموش کنیم و فقط به فکر ساختن آینده باشیم؟ 
چند روز پیش به اصرار رفیقم، یکم براش جوشکاری کردم، خیلی وقت بود به انبر و اتصال و الکترود دست نزده بودم.
القصه چشمام رو برق گرفت، اگرچه سوزش چشمام خیلی کمتر شده، ولی هنوز اون دور دورها رو تار میبینم.
قدیم ها، اومدم اینجا تا یه پیج انگیزشی باشه واسه ورزش کردن و لاغرشدن.
یه عکس دونده حرفه ای هم گذاشته بودم و زیرش تعداد جلساتی که
کلمات اکسیر عجیبی هستند. حروف و ضرب و وزن آن ها. انگار که از عالمی ماوراء این دنیا می آیند. جایی دیدم که ابن عربی هم نظری چنین دارد و رساله ای نوشته است در خصوص مکنونات حروف. که از عالمی مافوق ادراکات بشر می جوشند. القصّه،‌ این روزها شده است از خواب که بر می خیزم ناخودآگاه بیت شعری بر زبان دارم. در ضمیر ناخودآگاه. مثلا دیروز بی هیچ مناسبتی ظاهرا، برای نماز صبح که برخواستم این بیت بسیار زیبای حافظ بر زبانم بود که "فغان که آن مهِ نامهربانِ مهرگسل/
اگه بدونین چه کونی ازم پاره شد تا به اتوبوس رسیدم
می دونم بی ادبیه اما واقعا برای بیانش لازم بود همین کلمه رو به کار ببرم
یارو راننده و تعاونی تلفن بر نمی داشتن
دیر رسیدیم
با بابام دعوام شد ریدیم به هم
تو ترمینال مثه خر بدو بدو می کردیم
قلبم اومده بود تو دهنم چون اگه جا می موندم بابام جرم می داد
القصه الان تو اتوبوس در خدمت تونم
با یه کفش مجلسی کثیف و خاکی که زیرش جوراب اسپورت پوشیدم :/
تازه شلوار پامم شسته بودم خشک نشده خیس خیس پامه
تا اونجا سرد
این چند روزه که اینجا نمینوشتم و فقط وب یکی دو تا از دوستان رو می خوندم، حالم خیلی خوب بود.
انگار قبلا ها به بیان معتاد شده بودم.
بعد حذف وب قبلی، اندکی رفتم سراغ اینستاگرام و پست های دو نفره نوشتم و گذاشتم.
آخرش گفتم معلوم نیست که اون نیمه گمشده کجاست اصلا و کی میخاد پیداش بشه. 
القصه آخرش اینستاگرام را هم پاک کردم.
الان آنقدر این حرف زدن ها تلنبار شد روی هم، تا برگشتم اینجا و شروع کردم دوباره به حرف زدن.
هرچند می دونم این وب هم مثل قبلی ها، به ز
الفرد ی پسر دبیرستانی مغروره که القصه خجالتی هم هست در بعضی مواقع موهای فر و مشکی داره و اصلا برای همینه که بهش میگن الفرد (؟) ، پوست برنزه ای داره و رنگ چشم هاش هم تقریبا قهوه ای هستن اما از دور احتمالا شما سیاه تشخیصشون بدین ، لبش به نسبت صورتش بزرگه اما نه اونقد که توی ذوق بزنه !
یه عینک میزنه که غالباً کثیفه ، کثیف که چه عرض کنم ، چرک از سر و روش می‌باره و از اونجا که الفرد کوسه هست با این که دیگه کف کرده اما هنور ریش نداره و اون هایی هم که داره
حق
بنشینم قدری رطب و یابس به هم ببافم!
استادی دارم که الحق علامه هستند در فلسفه؛ ایشان می‌فرمودند که در محله ما کسی نمی‌داند که من استاد فلسفه هستم و فقط بعضی میدانند که دانشگاه تدریس دارم و استاد صدایم می‌زنند و بعض دیگر که بخواهند خیلی احترام بگذارند آقای مهندس!
ای آقا چه روزگار عجیبی!
گفته‌اند که می‌خواهند دانشگاه را این ترم تعطیل کنند و به گمانم فکر کنم به وزان یک بازنده در ورزش که فقط برای سلامتی ورزش می‌کند، من باید برای سلامتی درس
تو محلمون یکی بود بهش می گفتن رسول بگ
از اون بنده خدا هایی که تو بچگی شون موندن با اینکه 40 سالشون شده بود
قبلا تو هر محلی یکی از اینا بود الان انگار اینا هم کم شدن
القصه... وقتی 9سالش بود تصادف کرد و 40 ساله که هنوز 9 سالشه
برادرش یکی از شجاع ترین شهدای محلمون بود... از اونا که می رفت تو دل عراق برای جمع آوری اطلاعات... کار این رسول جمع کردن بچه ها برای کارت بازی و ساخت رزین های نقطه زن(فارسیش فک کنم دوچله بشه... از این تیرکمون ها که باهاش فلسطینیا سنگ م
تو این ایام کرونایی مادرم شروع کرده به آزمایش پخت انواع و اقسام کیک‌های مختلف! صد دفعه ما گفتیم ما همون کیک شکلاتی دوست داریم! ولی مادرم همچنان اصرار داره که مدل‌های جدید رو امتحان کنه!
القصه دیشب برای ما کیک انگلیسی درست کرده بود با سس نمیدونم چی! ‌
بعدش تعریف می‌کرد که دوستم شهرزاد که الان انگلیسه تو گروه گفته برای بچه‌هاش رنگینک درست کرده! بعد بچه‌هاش نمیخورن ‌ 
 
بهش گفتم رسم روزگارو میبینی؟ طرف رفته انگلیس، رنگینک درست میکنه :)  تو ا
کتابی را شروع کردم با نام نخل و نارنج از نویسنده ای که زیاد از او خوشم نمی آید یامین پور، تا اینجا که رسیدم بد نبود شاید مروری بر آن داشتم. عیدتان هم مبارک با یک روز تاخیر برای ایرانیان و دو روز تاخیر برای باقی مسلمانان. بگذریمالقصه داستان امروز روایت جالب استاد روانشناسی است از زمان حال، ربطی هم به روانشناسی ندارد اصل حرف جذاب است. گفت "تمام این حرف ها که می گویند در حال زندگی کن غلط است ما زمان حالی برای زندگی نداریم یکی گذشته است یکی آینده،
.
پاورچین پاور چین و با قفل های محکم رو قلبت اومدی جلو
منم دوتا قفل بیشتر زدم رو دلم و چپ چپ نگاهت کردم
تو هم نامردی نکردی و یه تلنگر زدی
دردم اومد زدم زیر گریه
نگام کردی و گره از زبونت باز کردی و یه جمله گفتی 
می خوام بد بختت کنم اجازه هست؟
تو همون گریه یهو تمام قفل ها شکست
یه جوری که هرگز قفل نشد
اگه یه روزی هم قفل بشند فقط با کلید خودت باز می شن
القصه
پاورچین پاورچین پا گذاشتی تو یه دنیای صورتی
صورتی بودنش به کنار اما اون دنیا یه چیز کم داشت و نم
بچه که بودم.من بودم یه رابین هود.یه مار فس فسو!یه شیری که ای کاش دوبلورش رو میدیدم!دوستم جانی کوچولو و قصر پادشاهی.
دلم میخواست رابین منو ببینه!دوس داشتم بفهمم چرا هر وقت تیر میخوره تو کلاهش سوراخ نمیشه.رابین هود اسطوره ی زندگی من بود.دنبال یه پیترپن بودم که بیاد منو ببره.باهم بریم پیشش رو طنابا سر بخوریم کیسه هارو بدزدیم و پولو بین مردمی پخش کنیم که انگار تا 1400 با روحـــ انی ان!
فلش بک=>6 سال پیش:شرکت کار میگرفت پول پارو میکرد یه عده رو مثل اجر
دیشب مصمم و با اراده دل از اینترنت و گوشی و لپ تاپ و فضای مجازی کندم و خانواده رو هم هل دادم و رفتیم به دیدن یک فرد دوست داشتنی که دایی مادرم و عموی پدرم هست. ۲ ساعت بیشتر طول نکشید اما بسیار شیرین و دلچسب بود.
امروز ما به این دورهمی های واقعی و ارتباطات حقیقی بسیار نیازمند شده ایم و چوب ارتباطات غیر حقیقی مجازی را می خوریم، هر چند استفاده نادرست و فضای حاکم بر بستر مجازی هر کدوم از ما رو به سمت یک فرد منزوی و بریده از دیگران سوق میده و هزاران اخت
امسال هم مثل سال قبل حتی یک ساعت هم فیزیک برای تدریس بهم ندادن.
به این بهانه که ما معلم با تجربه در زمینه جغرافیا نداریم!
البته ناگفته نماند از نظر من هم تدریس جغرافیا خیلی راحت تر از تدریس فیزیک هست.(بالاخره باید نکات مثبت را هم دید....)
از طرفی ....
به خاطر مشکلات مالی میخواستم چند ساعتی اضافه کار بگیرم.
ازقضا......
یکی از همکرا به خاطر مشکلاتی مجبور شد از این مدرسه بره و معلمایی که به جاش اومدن یکی از روزای کاریش را نمیتونستن پر کنن. و اون همکارم هم
چند روز قبل از ماه رمضان تو تبلیغ برنامه های صدا و سیما خواندم که قراره برنامه قبل از افطار امسال شبکه سه را بنیامین اجرا کند.با 
خواندن خبر چشمام اندازه  نعلبکی شد و گفتم یعنی همین کم مانده که قبل از افطار بنیامین برنامه اجرا کند و توی اجراش هم هی 
بگوید نیمکت،باران،گیتار،عاشق شدم و...
راستش وقتی شنیدم قراره برنامه پخش نشود کمی خوشحال شدم ،نگید عجب آدم بدجنسی هست
نمیگم مخالف این برنامه ها هستم ،ممن میگم که تو باشگاه خبرنگاران جوان،توی سازم
یک.
این سفر، سفر عجیبی بود برام.
از ابتدا خدا خدا می‌کردم که تو کوپه ۸ نیفتم اون هم به خاطر کسایی که تو کوپه بودن که همچین ظاهر الصلاح نبودن.
بدن‌ها پر خال‌کوبی و قیافه‌ها هم که شرارت ازشون می‌باره!
طی اتفاقاتی مجبور شدم جام رو عوض کنم بیام کوپه ۸.
دو.
در ابتدای کار می‌خواستم به مهماندار بگم که جام رو عوض کن و اگه جای دیگه‌ای داره، من رو بفرسته اونجا ولی نمی‌دونم چی شد که نکردم ولی پیش خودمون بمونه که اول رعب بدی تو دلم افتاد که اگه مشکلی پیش
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه و سرما باهاتون بدرفتاری نکرده باشه :)
آذری که گذشت برای بنده همراه با بیماری بود. هفته دوم آذر فقط سرفه بود. خیلی عادی بعد از چند روز تبدیل شد به گرفتگی صدا و بینی که کیپ می شد و رسماً شدم سرماخورده. هفته ی بعدش راس جمعه سردرد رحم نکرد، فکر کردم روز بعد میره ولی روز بعد نرفت که هیچ تبدیل شد به لرز و بعد تب و کلاً تا دوشنبه درگیرش بود. سه شنبه بفهمی نفهمی خوب شدم ولی سردرد به قوه خودش باقی ماند. راس یلدا هم سردرد داشتم،
تا خبر اتمام برنامه نود و خداحافظی عادل فردوسی پور توی شبکه های مجازی پخش شد،همه علما بالای منبر رفتند و کمپین
راه انداختن.کمپن هایی که شدتش از کمپین نه به آجیل و ماهی قرمز قوی تر بود.از همه جالب تر سلبریتی هایی بودند که از در و دیوار 
ریختند و گفتند صدا و سیما تحریم است و دیگه پایمان را توی برنامه هایش نمیگذاریم.
حالا این روزها حال مردم شمال کشور ایران خوب نیست.تقصیر باران نیست.تقصیر جنگل هایی هست که به ویلا تبدیل شدند،تقصیر 
ساخت غلط های رو
امروز یاد چندین مطلبی که توی وبلاگ ارسال کرده بودم افتادم ، چقدر دردناک بود مطالبی که ماه ها ازشون می گذره ، مطالبی که بعنوان یه تذکر و تلنگر بزرگ برای خودم نوشته شده بود امّا چندان بهش عمل نکردم .
هر طور حساب می کنم خیلی از رفتارهای اشتباه تهش بر می گرده به هوای نفْس ، الان می فهمم چرا آقای پناهیان توی سخنرانی تنها مسیر انقدر روی نفْس مانور می ده . بعد از شنیدن این سخنرانی هر گناه و کار اشتباهی که می کنی قشنگ متوجه می شی که تهش بر می گرده به همی
بازی دیشب یک برد تمام عیار بود، یک لذت جوشان درون رگ‌های ایران،یک امید در اوج ناامیدی!
یوزپلنگان ما دیشب یک گل از قهرمان جام ۲۰۱۰ خوردند و یک لایی به قهرمان جهان زدند! برای نگه داشتن یک توپ درِ دروازه زمین خوردند تا زمین نخوریم و با افتخار به خود ببالیم.
دیشب همه اشک شدیم و چکه‌چکه باریدیم،نه چون باخته بودیم، چون در این باخت بازنده نبودیم!
القصه دیشب تمام بچه‌های ایران بدون آفساید،بدون خطای هَند گل شدند،در اوج به وسط دروازه‌ی قلب ما خوردن
معلم به شدت جوانی داشتیم پیش‌دانشگاهی، که در نوع خودش خاص بود. در مدرسه‌ی مذهبی و کمی سختگیر ما با موی کمی بیرون آمده، ساعت تمام دیجیتال و آستین‌های تا زده می‌آمد و مباحث طراحی صنعتی درس می‌داد.
از آن جنس آدم‌هایی که اخلاق‌هایش من را به شدت به سمت خودش می‌کشید. توصیه‌های خاصی داشت و نکات تحلیلی‌اش بعضا انگار از زاویه دید من بیان می‌شد و من همان روزها هم دیوانه‌ی اینجور بازی‌های انفجاری ذهنی بودم.
یک روز کاملا بی‌ربط به مباحث برگشت رو
این روزها یک کتاب کوتاهی را خواندم که عمق و بار معناییش خیلی بلند و سنگین بود.یک کتاب که فقط درباره کلمات حرف میزد.همان
کلماتی که یک کتاب،یک فیلم و یا حتی نوشته های همین وبلاگ را تشکیل میدهند.
میگفت این روزها دنیا،دنیای کلمات هست.کلماتی که از همه جای دنیا برای همدیگه ارسال میشوند و پر از معانی و مفاهیم متفاوت 
هستند.مفاهیمی که هرکدامشان مال یک فرهنگ و بار و علایق متفاوت هست و اتفاقا هم برای مخاطبین متفاوت ارسال می شوند.
پشت هر کلمه یک دنیا مف
شب لا به لای چراغای رنگی شهر روشن بود...نور چراغ ماشینا تو خیابون حرکت می‌کردند...بارون می‌زد...با بدن داغ از تب و بی‌حالی سرماخوردگی و چشمی که از برای بدن درد اشکبار بود نشسته بودم جلو و سعی میکردم حرف بزنم ...سعی میکردم سراپای وجودم گوش باشه از برای شنیدن...سراپای وجودم دل باشه برای فهمیدن و فهمیده شدن...که شاید به قول خودش اخراشه...و تموم میشن این شبا...هرچی که بود انگار همه چیز عمق داشت و درهای ورودی اعماق وجودی گشوده بودن...می‌تونستی چیزهایی ر
٩ تیر تولد دوست و رفیق شفیقم، خانوم "دکتر" نون بود. ٢٤ ساعت پیش متن بالا بلندی نوشتم و در اون طامات ها بافتم از جهت عرض تبریک و ارادت خدمت سرکار خانوم "دکتر". طی ٢٤ ساعت گذشته سرکار به قدری مشغول بودن که نتونستن کلک مبارک بر تاچ گوشی نهاده و کلامی چند تایپ نمایند. افتخار ندادن تشکر کنن خلاصه و این حرکت محیر العقول بنده ی حقیر رو وظیفه تلقی نمودن چنان که وظیفه ی هر روزه ی درس خواندن! این حرکت از جانب من سراپا تقصیر محیر العقول مینمود چرا که پس از ای
خواب و رویا یکی از عجایب زندگی هر آدمیه!
* یکی تو خوابش با روح اموات و درگذشتگان می تونه ارتباط بگیره؛
* یکی تو خوابش به جاهایی سفر می کنه که هیچ وقت نرفته و یا ندیده؛
* یکی تو خوابش حوادث فردا و پس فرداشو می بینه؛
* یکی تو خوابش آینده و عاقبتش رو می بینه؛
* یکی هم مثل من! خواب نمی بینه، و خواب نمی بینه، حالا که می بینه همه اش به صورت شاعرانه و ایهام و رمزدار!
خدایا! من، سر امتحان ریاضی دبستان با ماشین حساب مینشستم، از من چه انتظاری داری آخه بتونم رم
خیلی وقت پیش فیلم متری شش و نیم را دیدم.اما نشد و یادم می رفت اینجا بنویسمش.
فیلم روایت یک کله گنده توزیع مواد مخدر است.از اون کله گنده هایی که پلیس چندسالی است که دنبالش می گردد و آخر از طریق دوست دخترش دستگیرش می کنند.شاید موضوع فیلم تکراری باشد اما روایتگری قصه و بازی پیمان معادی و نوید محمد زاده تکراری نیست.روایتی که تمام لحظات فیلم هم حق را به کله گنده مواد می دهی و هم نمی دهی.حقی که به خاطر شرایط کودکی و عقده های درونی بهش می دهی و حقی که با
خر برفت و خر برفت و خر برفت
یا
دست افشانی ما در جشن رفتن اداره کل هفتاد ساله راه و ترابری از شاهرود
قدیم تر ها که ماشین و قطار و طیاره نبود؛ قاعدتا، "اداره کل راه و ترابری" و "فرودگاه بین المللی" هم همینطور؛ مردم با خر و اسب و قاطر و شتر رفت و آمد می کردند. در این میان "خر" وسیله نقلیه مناسبی برای مسافت های کوتاه بود. یعنی حکم "پراید" امروز خودمان را داشت. به همین علت روستاییان برای رفت و آمد به شهر و بازار از "خر" استفاده می کردند. شتر و اسب هم در مسیر
مدت‌هاست دیگر ادم‌هایی که برای ماندن نیامده‌اند را میشناسم. اصلا همانجا روبروی دکتر که نشسته بودم و تعریف میکردم می‌دانستم که نماندن فعل صرف شده‌ی تمام این ماجراست. حتی اگر هر دو سوی ماجرا بخواهند که بمانند و کنار هم در آن برج بلند ساکت ـ که به ندرت کسی از کنارشان میگذردـ به تلخی پونه‌ای که کافه‌چی در چایشان ریخته نبات بزنند و بخندند... احتمالا یک جای دوری از آن کشور سرد یادش نخواهم افتاد و یک جای دوری از این کشور همیشه آفتابی یادم نخواه
نزدیک سال نو شدیم! و تقریبا از اردیبهشت به بعد هیچ پستی ننوشتم :| نمی‌دونم هنوز کسی اینجا رو می‌خونه یا نه، ولی خب اتفاقات زیادی افتاده...
1- حیطه کاریمو عوض کردم برگشتم تو رشته خودم کار می‌کنم (هووورا من تونستم)
2- جریان خواستگاری داداش کوچولوم بهم خورد (حالا هر کی بخونه فکر می‌کنه داداشتم بچه دو، سه ساله‌س :دی نه بابا بیست و خورده‌ای سالشه :) )
3- دارم به کسی فکر می‌کنم به صورت جدی ولی خب قضیه 50- 50 به نفع داوره و شایدم بعضا منتفیه :(
4- تو این برهه
  امروز اتفاق خیلی جالبی افتاد که تصمیم گرفتم برای شما هم بنویسمش 
  جونم براتون بگه که وقتی ذهنم متن جدیدی رو  پرت میکنه تو این دنیا من هم زود زود می برم میزارم کف دست دوستانم که نظر بدن پیشنهاد بدن اگه شد یک کم نقد کنند و ازاین حرفا 
 امروز هم ازهمین روزابود بااین تفاوت که یکی ازدوستانم گفت صبرکن ببینم دختر این چیه این چی چیه من هم گفتم متن جدیده لطفا نقد کن 
 که ای کاش دستم می شکست و پام قلم میشد و کمر ذهنم کج میشد و نمی گفتم 
القصه 
  گفت چه
دو روز قبل که عکسهای عروسی یکی از افرادی که دنبالش میکنم را دیدم با خودم گفتم الهی خوشبخت شوند اما کاش در این اوضاع اقتصادی حداقل عکس منتشر نکنند تا آه دیگران دربیاید! چیزی نگفتم و سعی کردم از این مسئله عبور کنم اما به همسرم گفتم می‌دانم که انسان آزاده‌ای پیدا می‌شود که در این باره حداقل یک پست بگذارد و درست چندساعت بعد جناب حجت الاسلام صدرالساداتی همان عکسها را گذاشت و از پدر داماد که سفیر این خاک و بوم هست چندسوال پرسید و گفت در صورت پاسخ
اگه یادتون باشه که می‌دونم یادتون نیست قبلا توی وبلاگ از اون استادی گفتم که توی اولین جلسه‌ی کلاس نشون داد کمی ولخند‌روئه. "_" حدس بزنید چی شده. همین استاد منو با پنج انداخت و تیشه‌ای به ریشه‌ی بچه‌ درس‌خون‌ بودنم زد. "_"
خب می‌دونید...
توی دانشگاه از این خبرا نیست که مدام دیالوگِ "نیلی می‌شه فلان مبحثو برام توضیح بدی؟" توی گوشم بپیچه. این دیالوگ برای دبیرستان بود. برای حسابان و هندسه و گسسته و آمار. توی دانشگاه این من بودم که قبل از امتحان د
یادمه نوجوون که بودم .. فک کنم15 16 سالم بود!
عشق نوجوانی و این حرفا :|
از اونا ک ملاکت فقط میشه چشم و ابروی خشگل و تیپ و شاید غرور ی پسر
خب راحت بگم ک دل بستم:/ یادمه موزیک گوش میدادم
پروفایلشو چک میکردم و..
خدایی یادم میاد خجالت میکشم از خودم!
شنیده بودم پسر درس خونیه یادمه جو رقابتی تو ذهنم باهاش ساخته بودم
و میگفتم کاش ی دانشگاه باشیم با هم
بعدا از طریق یکی فهمیدم ک انگاری با ی دختره ارتباط داره نمیدونسم تا چ حد اما مشخص بود رابطه جدی نداره باهاش..
در اهمیت تاریخ این طور می‌توان گفت که دیروز هیچ‌وقت تمام نشده‌است. دقیق که نگاه کنیم، همه‌ی ما هنوز در حال ادامه دادن همان لحظه‌ی تولدمان هستیم و در برخی جنبه‌ها حتی ادامه دهنده‌ی لحظاتی پیش از تولدمان هستیم. این طور است که تاریخ اهمیت می‌یابد.
در بستر بیماری بودم و به این استدلال در اهمیت تاریخ فکر می‌کردم و به این که زیست ما مستمر و مداوم است و هر یک روز در حقیقت - صرفا - تغییر نسبتا منظم شدت 
من ی دوست و همکار قدیمی دارم این کلی مشکلات تو زندگیش داره
چند بار رفتم پیشش برام درددل کرد
محل کارش ١۵ کیلومتر خارج شهره و انتظار هم داره همونجا بری پابوسش
یعنی قشنگ نصف روزت می‌ره برای زیارتش
القصه ما رو حساب دوستی می‌رفتیم خدمتش
تا حدی پیگیر  هم بودم و پیام می دادم که اوضاع چطوره
ولی حقیقت اینه من خیلی آدم پیگیری نیستم و میگم شاید طرف معذب بشه و دلش بخواد اونم ی سراغی میگیره دیگه
یک روز دیدم به شددددددت شاکی پیام داده که خبر نمی گیری و بی
#میفرماد:
غیرتم آید شکایت از تو به هر کسدردِ احبا نمی‌برم به اطبا.توی مترو کتاب دستم بود و بی‌اختیار از آتیش سوزوندن‌های ابراهیم و خواهر برادرهاش، هر از چند گاهی لبخندی به لب‌هام می‌اومد. کم‌کم متوجه شدم نظر بغل‌دستی‌ها بهم جلب شده! به همین خاطر سعی کردم خودم رو جمع کنم. توی چند صفحه بعد اما، بغض جای لبخند رو گرفت. خدا رو شکر این یکی نظر کسی رو جلب نکرد.لبخند و بغض‌ تا انتهای کتاب همراهم اومدن و گاهی فاصله‌شون از هم‌دیگه فقط چند خط بود و
امروز به عنوان چهاردهمین روز قرنطینه در منزل، روز پرماجرایی بود. 
بعد از دقیقاً ۱۴ روز مجبور شدم از خونه برم بیرون، چون باید می‌رفتم دکتر.
از اون جایی که یکی از دشوارترین کارهای یک راننده توی بعد از ظهر خیابون کوهسنگی پیداکردن جای پارکه، یک ساعت و بیست‌دقیقه زودتر راه افتادم. بیست دقیقه‌ای رسیدم، یک جای پارک درست‌درمون نزدیک به ساختمان پزشکان هم پیدا کردم و یک ساعت هم توی ماشین نشستم. اما وقتی رفتم مطب، دیدم تعطیل‌ئه و یادشون رفته بود به
راستشو بخوام بگم من دانش آموز خرخونی نبودم
یعنی میخوندما ولی خودکشی نمی کردم
اگر درسی رو یک دور بیشتر میخوندم به همون میزان بیشتر قاطی میکردم و برای همین همیشه همون یک دور کافی بود
کنکور اون موقع دو مرحله ای بود و ما اولین دوره نظام جدید
تا اردیبهشت ماه مدرسه می رفتیم و وقتی تعطیل شدیم دقیقا 19 روز تا کنکور مونده بود
و از اونجایی که من همیشه آدمی هستم که از این ویژگی زنانه محرومم که چند تا کار باهم انجام بدم و باید تمرکزم رو بزارم روی یک کار فق
#میفرماد:
غیرتم آید شکایت از تو به هر کسدردِ احبا نمی‌برم به اطبا.توی مترو کتاب دستم بود و بی‌اختیار از آتیش سوزوندن‌های ابراهیم و خواهر برادرهاش، هر از چند گاهی لبخندی به لب‌هام می‌اومد. کم‌کم متوجه شدم نظر بغل‌دستی‌ها بهم جلب شده! به همین خاطر سعی کردم خودم رو جمع کنم. توی چند صفحه بعد اما، بغض جای لبخند رو گرفت. خدا رو شکر این یکی نظر کسی رو جلب نکرد.لبخند و بغض‌ تا انتهای کتاب همراهم اومدن و گاهی فاصله‌شون از هم‌دیگه فقط چند خط بود و
 
با عشق و با درک کامل معنی،لبیک یا حسین(ع)
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.



دریافت 
گر در سفرم تویی رفیق سفرم
ور در حضرم تویی انیس حضرم
القصه بهر کجا که باشد گذرم
جز تو نبود هیچ کسی در نظرم
(ابوسعید ابوالخیر)
 
یکم. به قول شریعتی، آن شش روزی که خدا بنای عالَم را گذاشت، جز این شش روزِ اوّلِ فرودین نمی تواند باشد! حالا، اگر قرار است بنای عالَمِ وجودت را عَلَم کنی، چه وقتی بهتر از این؟! خاصّه اینکه توی سالی هستیم که فروردینش معطّر است حسابی! به عطرِ شش عیدِ سعید!(1)
القصّه، بنا دارم این "خود"ِ آشفته را سامان دهم؛ و حضرتِ جانِ جهان می داند و میدانم که سامان بخشِ هر جان و دلی خودِ اوست... .
 
دوم. وقتی سخن از شک می شود و اینکه شک گذرگاهِ خوبی ست برای رسیدن به یقی
کلاس زبان و بسکتبال رو به چرخه زندکیم برگردوندم !ینی در اصل فردا برمیگردونم !
البته نه کلاس زبان قبلیم بلکه یه کلاس زبان جدید که یه کم از خونه دوره !
اما به خانوااده نگفتم دوره !
فعلا!
فردا که ثبت نام کنم و پول شهریه رو بپردازم و اب از سرم رد بشه !ااون موقع میگم !
هزینه شهریه بالاس !و از اونجایی که اوضاع خونه برای یه همچین تقاضای بی رحمانه ای آمادگی نداره !
پول 3 تا مشاوره و دادخواست رفاقتی که به ازاش رفاقتا پول گرفتم رو نگه داشتم واسه این روز !
البت
من ذاتا آدم بی سیاستیم. بلد نیستم دو دوتای رفتارها رو  بچینم کنار هم. قلبم کف دستمه. مشت میکنم و جلوی طرف بازش میکنم...خیلی از آسیب‌های زندگیم رو از همینجا خوردم. زود اعتراف به دوست داشتن می‌کنم. دلتنگی‌م به هزار زبان در سخنه .. بلد نیستم در قلبم برای خودم نگهشون دارم. به عبارتی شهره شهرم و داستان سر ِ بازار دارم. در محل کار هم برای همین سیاست نداشتن گهگاهی به مشکل میخورم..در زمین بازی آدم‌ها بازی میکنم و خب طبیعتا می‌بازم. خیلی از دوستام از یک
احمد فرخی حاجی آباد, [09.08.19 18:02][Forwarded from Ahmad Farokhi]بنام خدا                                                                                                                    
عصر جمعه یکایک عزیزان به خیر و نیکی ,  اگر هفته ای را گذرانیده اند که کاشفان  قلم برکف پر کاهی را کوه ندیده اند , و در حسرت حق الکشف کشف نامه ای ترتیب نشده و پرونده ای روی دستتان نمانده بعد از دو رکعت نماز جمعه بیست رکعت نماز شکر بخوانید .                        
اتاق ِ دکتر عوض شده بود. وارد که شدم دیدم دکور ِ این اتاق آبیه. قبلی سبز بود. یک آن حس کردم رنگ ِ آبی رو  بیشتر از سبز دوست دارم. شایدم این خوشایندی از درون من می‌جوشید که این بار با حال نسبتا پایدارتری اومده بودم.با حال معذبم ـ که میدونستم دکتر تمام منو داره تفسیر میکنه ـ روی صندلی روبروش نشستم. نمیدونستم دست‌هام رو چیکار کنم و میدونستم که اینو فهمیده.شروع کردم تعریف یک ماه گذشته. خدای من! خودم هم باورم نمیشد فقط توی یک ماه دو تا اتفاق سخت رو پش
سال ها بود که به پدر اصرار می کردیم بره کربلا ، اما مرغش یه پا داشت و هیچ وقت نرفت که نرفت تا این که بازنشسته شد .. ارادت ویژه ای به حضرت ابوالفضل داره و هر بار حرمش رو می دید دل و جونش می لرزید اما اصراری هم به رفتن نداشت !نمی دونم چی شد امّا بهرحال امسال طلبیده شد و همین امروز عازم کربلا شد برای پیاده روی اربعین . پدر محترم مثل هر پدر دیگه ای اخلاقیات خاص خودش رو داره و یکم تو بیان احساسات مغروره ! یعنی واقعا با معرفت هستا هر وقت هرچیزی که ازش بخوا
+
وقتی یه مدت طولانی نمینویسم دست و دلم دیگ به نوشتن نمیره...
بعدنا فقد غصه اشو میخورم که ثبت نکردم حال خوب لحظه هامو...
از حس های مختلفم بنویسم؟
از تو شک و یقیین غوطه ور بودنم؟
از دلتنگیام؟


به عقب اگه نگاه کنم
بلند بلند خندیدم.

به عقب اگه نگاه کنم
به دخترِ زرد توی اینه لبخند زذم

و این خوب بودن روزا رو مدیون ادمای خوب اطرافم هستم.
دلبر
ملیکا

جانم

فاطمه
ادمای دور و نزدیک
پیامای کوتاه و بلند
خاطره های کوچیک و بزرگ.

++
داشتم فکر میکردم چقدر شبیه اد
سلام بچه ها چطورید؟
چه خبرهااا؟ 
-اول اینکه بهار خانم اگه اینجا رو میخونی میشه بگی چرا وبلاگت رو پاک کردی؟؟؟
- دوم اینکه از شنبه رفتم سرکار ولی گفتن تا 2 بمونید بعدش برید خونه قرنطینه بشید! همون ماجرای قرنطینه ی کله گنجشکی، حالا شنبه یکی از بچه ها که توی یه ساختمون دیگمونه اومده بود شرکت با یه سرما خوردگی بسیاااااار شدید که من اصن موندم این چرا اومده سرکار مخصوصا اینکه اول هفته هوا به شدت سرد بود، بهش گفتم چرا اومدی؟ گفت وقتی کسی نیست کار من ر
بهترین جا برای غرغر کردن همین وبلاگ خودمان هست.اگر آشنایی هم مسیرش به اینجا خورد که نمیخورد،خسته تر از آن
هست که بیاید و کامنت بگذارد و کلی چرا و چی شده؟بپرسد.اما توی اینستا هنوز لب به غرغر باز نکرده ای که هزارتا کامنت
از دوست و آشنا برایت می آید که:
چی شده؟..منظورت منم؟..من کاری کردم؟..چرا؟..راحت باش..تا بخوای به این همه کنجکاو جواب بدهی اصلا غرغر کردن 
یادت می رود
القصه
چند روز پیش یکی از بزرگان فامیل یک حرکتی زد که هنوز روی مخ بنده می باشد تازه
سلامدوباره سلام
من رو ببخشید همه ی دوستانم... سلام
تقصیر من نبود. باور کنید. شما هم اگر جای من بودید شاید همین کار رو می کردید. یعنی بین چندین و چند کار که باید انجام بدید، مهم ترین ها و اولویت دار ترین ها رو انتخاب می کردید. مثل من که باید علاوه بر رسیدگی به امورات زندگی، به فکر چندین رویدادِ پیش رو می بودم و خودم رو براشون آماده می کردم و بسیاری دیگر از رویدادها که من منتظر اونا نبودم ولی اتفاق افتادند و تعدادی دیگر از رویداد ها که هنوز اتفاق نی
دیروز بعد از فکر کنم دو هفته از خونه رفتم بیرون. یه کار مهم داشتم و خب یه سری چیزا می خواستم.
هر کی منو از نزدیک میشناسه میدونه چقدر عاشق خوراکی و خرید کردن براش هستم. اما یه مدته که خرید خوراکی های فانتزی تر رو حذف کردم.
دیروز یادم افتاد که دلم ذرت مکزیکی می خواسته. گفتم وسایلش رو بگیرم تا ورژن سالم ترش رو توی خونه درست کنم.
هر کی هم دوباره منو میشناسه میدونه من به صورت عادی یه سری خوراکی ها رو اصلا نمیذاشتم از یخچال کم بشه. مثل قارچ و پنیر پیتزا
پسر بچه ها وقتی هم تخس باشند هم تنبل ، ملغمه ای می شوند غیر قابل توصیف . یکی شان دو سه روز پیش جلوی 20 بچه ی دیگر به من با صدای بلند گفت : بی تربیت ! خیلی هم قاطع گفت . به نحوی که خنده ام گرفته بود و مجبور بودم برای حفظ وجهه ی معلم و شاگردی مان خوددار باشم . من فقط آهسته به او گفتم: عزیزم ! کمی واضح تر و خوش خط تر بنویس و بعد او بلادرنگ وسط جمع با صدای بلند به من گفت : بی تربیت ! از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد که این «بی تربیت» را فقط پدرم به من ز
مغزم یک ایالت جداست، یک امپراطوری مستقل و خودکامه !
خودم بارها دیده‌ام که جنگجویانش در سکوت مرگ‌بار اتاق به پیکار با هم برخاسته‌اند و هم را متلاشی کرده‌اند، نبردی آنچنان سخت و طاقت‌فرسا که جنگ گلادیاتور‌ها هم در مقابلش بازیچه‌‌ی احمقانه‌یست؛ قاضی سنگدلی هم دارد که مدام می‌پرسد و حکم‌های عجیب‌گونه می‌دهد، مثلا همین چند روز پیش برای دادی از روی عصبانیت اعصابِ متشنجم را به رگبار بست!
دخترکی تخس، بهانه‌گیر و زودرنج هم‌ گاهی حوالی سل
خیلی سال پیش - شاید بیست سال - که من خیلی کوچیک بودم با عموم اینا رفته بودیم زیارتگاهی اطراف تبریز! نه اسم اونجا رو میدونستم، نه یادم میاد چقد از تبریز فاصله داشت، فقط خود ضریح یادم بود! ولی خوب یادم میاد اون زمان یه کتاب ادعیه برداشتیم بخونیم که توی صفحه ی اولش یه داستانی از شفا پیدا کردن یه دختری نوشته شده بود و آخرش نوشته بود که هرکسی که اینو میخونه باید توی سه تا کتاب قرآن یا ادعیه ی دیگه این داستان رو بنویسه (به عبارتی با نوشته های مزخرفشو
۶ ماه تمرکز و سخت کار کردن می تونه پنج سال تو رو تو زندگی جلو بندازه. قدرت ثبات و خواسته رو دست کم نگیر!
  از دمدمی مزاج ها متنفرم! گرچه مدتی هم بخاطر شرایطی دمدمی شده بودم اما الان بهترم! قبلنا کنترلی رو ذهنم نداشتم عین یابو هرطرف دوست داشت می رفت و.... القصه!  اما حالا انگار دست خودمه هههه :) روزهامون قرار نیست خوب یا عالی باشن. با یکی از دانش آموزام صحبت می کردم متوجه شدم منتظر روزهای خوب و خوش و خرمی هست که فقط تو خیال خودش پیدا میشه؛ این مدل خیا
خب کمی غرغر کنیم
 
قبول که بچه های شیطان و بازیگوش کلاس هستیم،اما اصلا قبول نداریم که حواسمان جمع درس استاد و حرف هایش نیست که اتفاقا اگرپای جزوه نویسی به میان بیاید،جزوه ما سه تا کامل تر از بعضی از اعضای کلاس هست.تازه بهمان میگن حواس بقیه را هم پرت می کنید که باز هم ما قبول نداریم،چون ما اصلا به اونا کاری نداریم.بازم تازه یکی از همان اعضای کلاس به ما چشم غره می رود و می گوید: همش به آدم می خندید.هنوز که بحثش پیش نیامده اما اگر پیش بیاد بهش می گو
خیلی سال پیش - شاید بیست سال - که من خیلی کوچیک بودم با عموم اینا رفته بودیم زیارتگاهی اطراف تبریز! نه اسم اونجا رو میدونستم، نه یادم میاد چقد از تبریز فاصله داشت، فقط خود ضریح یادم بود! ولی خوب یادم میاد اون زمان یه کتاب ادعیه برداشتیم بخونیم که توی صفحه ی اولش یه داستانی از شفا پیدا کردن یه دختری نوشته شده بود و آخرش نوشته بود که هرکسی که اینو میخونه باید توی سه تا کتاب قرآن یا ادعیه ی دیگه این داستان رو بنویسه (به عبارتی با نوشته های مزخرفشو
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
****************************
ما بچه های دهه هفتادی جنگ رو ندیدیم. ما پرورده های دوران اصلاحاتیم. خصوصا همسن های من.
ندیدن و حس نکردن طبعا باعث میشه یه سری چیزا رو هم حس نکرده باشیم.
ما حس نکردیم که هر لحظه خبر شهادت شنیدن یعنی چی.
حتی حس نکردیم شب بخوابی و مطمئن نباشی که تا صبح موشکی روی سرت نیفتاده باشه یعنی چی.
البته باید بگم که ما چیزهای دیگه ای رو خیلی خوب دیدیم.
فتنه های مختلف...
این که صبح بریم بیرون و معلوم نباشه تا شب که برمی
سلامدوباره سلام
من رو ببخشید همه ی دوستانم... سلام
تقصیر من نبود. باور کنید. شما هم اگر جای من بودید شاید همین کار رو می کردید. یعنی بین چندین و چند کار که باید انجام بدید، مهم ترین ها و اولویت دار ترین ها رو انتخاب می کردید. مثل من که باید علاوه بر رسیدگی به امورات زندگی، به فکر چندین رویدادِ پیش رو می بودم و خودم رو براشون آماده می کردم و بسیاری دیگر از رویدادها که من منتظر اونا نبودم ولی اتفاق افتادند و تعدادی دیگر از رویداد ها که هنوز اتفاق نی
 
 
حالا شما حساب کن حوالی یک و دوی بعد از نصف شب، رفتم آشغال بذارم دم در، یکهو در امتداد سطح زباله چشمم خورد به دوتا گربه که رو هم سوارن؛ خدا شاهده بی‌اختیار، چشمام رو یه کم تیز کردم موقعیتشون رو بسنجم که دارم درست میبینم یا نه. نمیخوام از اون واژه خاص، کردن، استفاده کنم که الان به کار بردم :) به هر نوع گاماس گاماس رفتم سمت سطح زباله، حالا اینا که زیر پروژکتور خیابون مشغول بودند تا من رو دیدند که مصرم اون سمتی برم، خیز برداشتند رفتند زیر یه ماش
همه پست شب عید گذاشتن و من نمی‌دونستم چی بنویسم
یعنی حقیقتش خیلی خوابم میاد امشب:/
دیشب تا صبح بیدار بودم و بعد نماز خوابم برد تا ده و نیم
یازده بود که فهمیدم بیدارم واقعا:))
بعد از تمیزکاری خونه ،نشستم از تلگرام اسباب کشی کردم به ایتا
یعنی هرچی ذخیره کرده بودم رو انتقال دادم به ایتا که بعدش تلگرام رو پاک کنم و کم کم استارت بزنم واسه دور شدن از شبکه های اجتماعی:)
ظهر هم بعد از نماز نشستم به جزءخوانی
دوتا جزء رو خوندم و وقتی رسیدم به سوره ی ناس شر
  
  
اون روز داداشم میخواست انحراف بینیشو عمل کنه و ماشینو با خودش نبرده بود و منم گفتم فرداش با ماشین میرم سرکار.
صبح روو این حساب ساعت گوشیمو طوری تنظیم کردم که دیرتر بیدار بشم.
صبح متوجه آلارم نشده بودم و وقتی بیدار شدم دیدم دیرم شده.
از طرفی یکی از همکارا کارتشو تازه گرفته بود گفت وقت میکنی کارت منم ببری پِرس کنی که کارت اونم دست من بود و بهش گفته بودم قبل از 8 میرسم و کارتت رو میزنم.
خونه هم کسی نبود و رفته بودن بیمارستان پیش داداشم. یه لحظ
جالب‌ه که منی که تا حالا حدود 6-7 سال از زندگی‌م رو مشغول فیزیک‌خوندن بوده‌م و کتاب‌های تاریخ علمی هم کم نخوده‌م، هنوز نتونستم «جزء و کل» هایزنبرگ رو کامل بخونم. توی همۀ این سال‌ها این‌قدر تکه‌های مختلفی از کتاب رو توی جاهای مختلف دیده‌م و این‌قدر توی بحث‌های مرتبط باهاش بوده‌م که خیلی از روایت‌هاش رو می‌دونم، اما هیچ‌موقع نرفتم از توی کتاب‌خونه‌م برش دارم و مستقیمن با کلمات خود هایزنبرگ هم‌سفر بشم.
القصه، یکی‌-دو شب پیش مه
اون کتابه بود که همزمان با ترجمه، تدریسش میکردم؟
خوب؟
تا ی جاهایی رسوندمش
 
یک روزی سر کلاس دانشجویان دکتری یادم نیست سر چه بحثی و چرا ولی احتمالا برای پز دادن و مطرح کردن خودم :دی به این کتاب و ترجمه و ... اشاره کردم
یکی از دانشجوهای این کلاس لیسانس زبان داره و سالها زبان تدریس کرده و مدیر مدرسه بوده (فکر کنم حداقل 10 سالی از من بزرگتر باشه) و بسیار خانم باشخصیت و محترمی هستش و البته باهاشون زبان تخصصی داشتم و تنها کسی تو این سالها بوده که قبول
رفاقت‌مان چندین ساله است، از سال‌های مدرسه و دوران راهنمایی تا امروز! 
خیلی وقت بود که تلاش می‌کردیم دوباره ۳ نفری دور هم جمع شویم و هربار نمی‌شد،انقدر درگیر زندگی و مشکلات خودمان شدیم که از جمع دور افتادیم، مریم ولی از من با معرفت‌تر بود،خبر ازدواج پری را زودتر فهمید، خبر بچه‌دار شدنش را هم، این ۲ ساله ۴،۵ باری هم به خانه‌اش رفته بود، من اما نمی‌شد، یا من نبودم یا موقع بودنم با مریم جور نبود.
این روزها هم پدرم سکته کرده و چند روزیست بیم
دو سه روز ی  ست که محل خدمتم عوض شده . راه به غایت طولانی و بد مسیر است ومتاسفانه  مطابق معمول، وسایل ایاب و ذهابی درب ساختمان منتظرم نیست ! اینجا که هستم  شهرکی ست  در منطقه ی قاسم آباد مشهد،قاسم آباد که جدیدا به آن شهرک غرب هم می گویند منطقه ای مستقل  و مجزاست و شاید بتوان آن را  یک جورهایی مثل شهریار در حاشیه ی تهران دانست که به مشهد ضمیمه شده  و  باز خودش به بخش های مختلفی تقسیم شده مثل اقدسیه ، امیریه ، الهیه و.... 
القصه ! این روزها دل راننده
 
اندوه و غم از سینه تکاندیم
از سینه غم و کینه تکاندیم
 
اسفند شد و این شب عیدی
آن غصّه‌ی دیرینه تکاندیم
 
از پنجره و مبل گرفتیم
تا پرده و آیینه تکاندیم
 
کردیم از آن شنبه چو آغاز
تا آخر آدینه تکاندیم
 
بر صورت ما ماند سیاهی
تا دوده ز شومینه تکاندیم
 
با معده‌ی خالی به شب و روز
با دست پر از پینه تکاندیم
 
در قالب یک کار گروهی
نرّینه و مادینه تکاندیم
 
تا شرّ نشود نوعِ تکان‌ها
با حفظ طمأنینه تکاندیم
 
رفتیم خرید شب عید و
سرمایه‌ی نقدینه تکاندی
این #قصه نیست؛ #واقعیت دارد!
ح‌سین ق‌دیانی:
عصری نبودی ببینی پیرمرد چه گریه‌ای می‌کرد در
طبقه‌ی پایین، همان‌جا که بعضی‌ها معتقدند؛ "مزار امام آن‌جاست"! بعد از ۱۰
سال، زائر ثامن‌الحجج شده اما سیل، چه متلاطم کرده زیارتش را! ۳ روزی است
که مشهد است و فردا باید برگردد لرستان! آن‌هم اگر بشود! از ۷ بچه‌ای که
آورده، جز ۲ تا الباقی در این‌ور و آن‌ور لرستان ساکنند؛ نورآباد، الشتر،
خرم‌آباد و پل‌دختر! می‌گفت... یعنی داشت به امام‌رضا می‌گفت؛
هنر
می‌تواند از هنرمند بزرگتر شود؟
در
نوجوانی این سوال افتاده‌بود سر زبانت و از هر آدم حسابیی که می‌دیدی می‌پرسیدی.
غالباً به فکر فرومی‌رفتند و غالباً از فهمیدن این که "آری می‌شود" در
درون خودشان به وجد می‌آمدند.
حالا
روزگاری شده که 49 سانتی 3100 گرمی که خودت زاییده‌ایش و شیره جان به کامش ریختی
اژدهایی شده و می‌بلعدت! و در درون خودت به وجد میایی!
ناله
می‌زنی که: از خودم به ستوه آمده‌ام!
با
ملاحت و بدجنسی و پررویی لبخند می‌زند که: حقتان است!
خب من از 2 اسفند از خونه بیرون نرفتم ! از همون روزی که خواهرم و نیما از ترس کرونا برگشتن
شهرشون و تصمیم هم نداشتم بیرون برم تا 3 شب پیش ...
این مدت سردرد های عجیب داشتم ، پشت سرم درد میگرفت ، با هیچ مسکنی هم خوب نمیشد ،
گاهی حتی سرمو میگرفتم تو دستامو ، محکم فشار میدادم و گریه میکردم یا موهامو میکشیدم تا
دردم کمتر بشه !
تا سه شب پیش که بعد اینکه فشار خونم رو گرفتم و دیدم 8 عه ! قاعدتا نیاز به سرم داشتم و
میبایست برم ی مرکز درمانی ، از ترس کرونا کلی فکر
اندوه و غم از سینه تکاندیم
از سینه غم و کینه تکاندیم
اسفند شد و این شب عیدی
آن غصّه‌ی دیرینه تکاندیم
از پنجره و مبل گرفتیم
تا پرده و آیینه تکاندیم
آویز شدیم از در و دیوار
چون گله‌ی بوزینه تکاندیم
کردیم از آن شنبه چو آغاز
تا آخر آدینه تکاندیم
بر صورت ما ماند سیاهی
تا دوده ز شومینه تکاندیم
با معده‌ی خالی به شب و روز
با دست پر از پینه تکاندیم
در قالب یک کار گروهی
نرّینه و مادینه تکاندیم
تا شرّ نشود نوعِ تکان‌ها
با حفظ طمأنینه تکاندیم
رفتیم خرید
دیروز یه شماره‌ی ثابت ناشناس بهم زنگ زد. برداشتم گفت "من خانم دکتر فلانی هستم" شناختمش. منظورش این بود که همسر دکتر فلانیه. دکتر فلانی، صاحب همون درمانگاهیه که اولین بار من اونجا مشغول به کار شدم. خیلی سخت‌کوش بود بنده خدا. با چنگ و دندون خودشو به اونجا رسونده بود. اول پرستاری خونده بود و یه مدت هم کار کرده بود، بعد رفته بود پزشکی رو ادامه داده بود. خانمش هم ماما بود و یه جورایی مدیر داخلی درمانگاه به حساب می‌اومد. راستش من به این دو نفر خیلی م
قدیم تر ها که بچه بودیم، مردم نسبت به حفظ اموال عمومی هیچ حس مسئولیتی نداشتن و کوچک ترین امکانات شهری رو تخریب می کردن! مخصوصا اون پایین های شهر که ما هم از دل همون مردم بودیم. این که میگم تعریف از خود نیست و قصد ندارم خدای ناکرده خودم رو بهتر جلوه بدم، اما به همین کلمات قسم من در تخریب اموال عمومی هیچ وقت مشارکت نمی کردم. القصه که مردم به شدت احساس میکردن هرچی شهرداری برای رفاه ما نصب میکنه رو باید خراب کرد، یا روش یادگاری نوشت و خلاصه یه زخمی
دانشجویان عزیزی که در رشته های سرکاریِ مهندسی تحصیل کردند یا می کنند(چو حقیر سراپا تقصیر!) یا دانشجویانی محترمی که از بد روزگار در رشته های ریاضی و فیزیک به دنبال نخود سیاه می گردند، حتما پیِ چرب و چیلی درس آمار به تنشون خورده و نچسب بودن این درس رو که معمولا با درسِ همچون کتکِ دلنشین یعنی همون معادلات دیفرانسیل  ارائه میشه رو تجربه کردند! این دو تا درس سه واحدی مثل یه دست انداز میمونن تو رشته های مهندسی که اگر یکم بدشانس باشید گیرِ اساتید گر
رفیق جان تعریف میکرد که چون تو محل کارش، واحد برادران همش جلو پاش سنگ مینداخته اند برای برگزاری مراسمات و دعوت مهمان و بحث بودجه و اینا
رفته با رئیسشون حرف زده که اصلا آیا باید از اونا کسب تکلیف کنه برای کارهای واحد خواهران؟
رئیس گفته نه شما خودتون مستقل عمل کنید و با خودم هماهنگ بشید.
رفیق ما هم میگه روی همین حساب من به خاطر جلوگیری از بحث بیخود، سعی میکردم همه کارها رو تو همون واحد خواهران ردیف کنم از دعوت مهمان و چاپ دعوتنامه و پوستر و بقیه
چشم «حاج‌آقا»! ازدواج نمی‌کنیم، سرطان هم نمی‌گیریم؛ اصلا نمی‌میریم«مردانی باید ازدواج کنند که درآمد کافی برای ادارهٔ یک زندگی را داشته باشند و خانوادهٔ آنها نیز شرایط حمایتشان را داشته باشند تا در پی ازدواج، برای دستگاه قضایی بحران ایجاد نکنند.»جملات فوق، راه‌حل حجت‌الاسلام حسن نوروزی، سخنگوی کمیسیون قضایی مجلس برای حل مسئلهٔ زندان‌رفتن مردان به‌خاطر مهریه است. فکر می‌کنم جناب‌شان از طرفداران این تفکر هستند که اگر می‌خواهید طل
گوشی ام چند باری زنگ می خورد جواب که می دهم صدای هیجان زده دریا توی گوشم می پیچد:«یلدااااا غلط اضافه کردم!!»
به غلط های اضافه اش عادت کرده ام هر چه نباشد کمال منِ همنشین در او اثر کرده است.هر دوی ما کله ی مان بوی قرمه سبزی می دهد.جوابی که نمیگیرد ادامه می دهد:«دوباره هم قراره تکرارش بکنم»
گوشی را با کتف چپم میگیرم.چای را توی فنجان بلوری میریزم و با بیخیالی میپرسم:«دوباره چیکار کردی؟»
انتظار دارم که بگوید که یا دوباره با مادرش دعوا کرده یا با فلا
نابرده رنج گنج میسر نمی شود...
این نظریه منه که من به عنوان یک انسان مهمترین عنصر در جهان هستم. همین خودم رو میگم. 
مهمترین عنصر بعد از خدا... پس هرچی که در دنیا وجود داره برای من، نه اینکه متعلق به من باشه، در خدمت منه. تمام انسانها به نحوی در خدمت من هستند. تمام درختها، تمام کوه ها. تمام فیلمهایی که ساخته شدند برای من ساخته شدند، تمام احادیث و روایات و آیات و داستانها و ضربا المثل ها و غیره... تمام کتاب ها برای من نوشته شدند. تمام پیامبران برای هد
عباس نورزائی
طی سال‌های اخیر شاهد
حضور استانداران متعددی در استان سیستان و بلوچستان، استانی که همواره آخرین رتبه‌ی
توسعه‌یافتگی کشور را یدک کشیده، بوده‌ایم. استاندارانی با خصوصیات مختلف، فرتوت،
سیّاس، جنگی، حرّاف، حزبی محض، معلم‌منش، هوادار استخر، دوبه‌هم‌زن، کارگاهی، تشنه‌ی
امیرکبیرشدن، خرمگس معرکه و القصه انواع و اقسام صفات مثبت و منفی که بر یک مدیر
سیاسی مترتب است.
نسبت به دوتای آخری
که یکی بسیار حرف می‌زد و ایده‌های متنوعی ک
✨﷽✨
نخستین بار برای تبلیغ، دهه اول ماه محرم به یکی از شهرستان‌های استان کرمان رفتم. امام جمعه بسیار بزرگوار و با دیدِ بلند و منطقه‌شناس و واقعا کریمی داشت. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش. طلابی که برای تبلیغ رفته بودیم در دفتر امام جمعه حضور داشتیم و کم‌کم تقسیم می‌شدیم و به مناطق تبلیغی می‌رفتیم. منطقه نسبتا محرومی بود. خصوصا پس از زلزله‌های ویرانگر دهه شصت و خرابی بسیار آن و تک شغلی بودن اغلب مردم آنجا (قالیبافی) و وخامت وضعیت بازار قا
✨﷽✨#تبلیغی#طلبگی
#بخش_اول:
نخستین بار برای تبلیغ، دهه اول ماه محرم به یکی از شهرستان‌های استان #کرمان رفتم. امام جمعه بسیار بزرگوار و با دیدِ بلند و منطقه‌شناس و واقعا کریمی داشت. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش. طلابی که برای تبلیغ رفته بودیم در دفتر امام جمعه حضور داشتیم و کم‌کم تقسیم می‌شدیم و به مناطق تبلیغی می‌رفتیم. منطقه نسبتا محرومی بود. خصوصا پس از زلزله‌های ویرانگر دهه شصت و خرابی بسیار آن و تک شغلی بودن اغلب مردم آنجا (قالیبافی)
امسالم مثل هر سال، خیلی از پارک‌های شهر از هشتم تا پونزدهم نهال توزیع می‌کنن. من و مامان هم صبح رفته بودیم پارک نزدیک خونه‌مون که برای خونه‌ی خواهرم که باغچه داره، نهال بگیریم ^_^ تو صف بودیم که یه مشاجره‌ای سر نوبت و بی‌نوبتی شد. مامانم گفتن که حق بقیه رو ضایع نکن، برو آخر صف وایستا، ما که راضی نیستیم. اونم برگشت گفت ببین حالا زبون افغانی هم سر ما درازه! پاسپورتمو سفت گرفتم و اصلا برنگشتم که بهش نگاه کنم. الان دارم خاک تو سر عزت‌نفسم می‌کن
سلام علیکم
شهادت صادق آل محمد سلام الله علیهم اجمعین بر همگان تسلیت باد...
بابت تاخیر امروز صمیمانه عذر خواهی می کنم..
عارضم خدمت شما که یه سال یکی از رفقا اومد و گفت فلانی خواب دیدم یه نفر اومد به من و تو گفت اگه می خواهید برید کربلا، یه نذری برای امام صادق بکنید...خلاصه که یادت نره...
یادم رفت...
خودش یه نذری کرد و همون سال رفت کربلا...
روزی که می خواست بره گفت نذرت را به جا آوردی؟
گفتم کدوم نذر؟
گفت عجب...
تازه یادم افتاد
نمی دونم چی شد که گفتم 68 روز،
نیمه‌های شب بود که با صدای مامانجون، یعنی مادربزرگِ مادری ام از خواب بیدار شدم، آن زمان ما ساکنِ تهران بودیم و تابستان‌ها می‌آمدیم قُم و می‌ماندیم. از لذت‌های قم خریدِ سی‌دی‌های پلی استیشن از پاساژِ کویتی‌های قم بود.
بیدارم کرد و گفت پاشو، داره از دهنت خون میره. ما هم که از عنفوان طفولیت حسّ و حال زندگی کردن نداشتیم، بلند شدیم و به زور خودمان را به سمتِ دستشویی کشاندیم و تُف کردیم، یک تف‌ِ خونی بود و خونی که دائم در دهان جمع می‌شد.
دهان
سلام
و بالاخره پنجشنبه رسید و من دل تو دلم نبود از صبحش به حدی که پریود شدم :)) آخه واقعا موقعش بود؟ ولی خب یه جوری سر کردم خلاصه و نزدیک های ظهر کم کم آماده شدیم برای رفتن به استادیوم، از اونجایی که نمیدونستم به پوشش گیر میدن یا نه و آیا برمون میگردونن، مانتو دکمه دار پوشیدم... کلا یه جوری رفتم که روشون نشه بهم گیر بدن ... ساعت 2:30 راه افتادیم سمت محل کار سیامک تا برش داریم بریم، خیلی از دوستای توییتریم زودتر رفته بودن و نشسته بودن و من کلی غصه خور
هوالمحبوب

چهار سال است که توی این مدرسه هستم و طبعا با همکارانم صمیمی شده‌ام. اینکه چهار تا دختر مجرد جوان که هر کدام یک سال با آن یکی اختلاف سنی دارد، معلم یک پایۀ تحصیلی باشند با دانش‌آموزانی مشترک، با دردهایی مشترک، بهانۀ خوبی برای ایجاد صمیمیت و شکل گرفتن دوستی می‌شود. 
القصه، اواخر سال نود و شش بود که این اکیپ چهار نفره اولین گردش خودشان را شروع کردند، با تله‌کابین رفتیم عینالی، ترسیدیم، لرزیدیم، خندیدم و چند ساعت فارغ از هیاهوی دن
تمام روز را راه رفتیم. تکه‌ای را با ماشین. تکه‌ای را با اتوبوس. این‌بار از اتوبوس نترسیدم. خودم را توجیه کردم که ایستگا‌ه‌ها متفاوت هستند. آدم ها تغییر کرده‌اند.اتوبوس شلوغ نبود. صندلی‌ای برای نشستن پیدا کردیم. حرفی نمی‌زدم. خواستم بگویم مرا به کلیسای وانک هم ببر. نمی‌دانم چطور بروم. کلامم را خوردم. من رشت بودم. چرا باید همچین چیزی را می‌خواستم.سر در ورودی گورستان به ارمنی چیزی نوشته شده بود. هرچه چشمانم را ریز کردم تا بخوانم ، نتوانستم.
سلام عزیز دلم!
کجایی تو خیلی دوست دارم.
دارم خودم را آماده می کنم که از سندرم امنیت در بیام کم کم 
وبفهمم اینکه نائب امام زمان می گه فرزند آوری بیش تر داشته باشید یعنی چه؟ ایران ما نیاز به نسل جوان داره در سال‌های آینده
 یه روزی دانشمندان به این نتیجه رسیدند که افزایش جمعیت را کنترل کنندوبیرویه تبلیغ "فرزند کمتر زندگی بهتر" می کردند اما چند ساله  که رهبرمون گفتند زیاده روی کردیم در این مورد ودیگه باید افزایش جمعیت داشته باشیم وبه  فرزندآوری
سلام عزیز دلم!
کجایی تو خیلی دوست دارم.
دارم خودم را آماده می کنم که از سندرم امنیت در بیام کم کم 
وبفهمم اینکه نائب امام زمان می گه فرزند آوری بیش تر داشته باشید یعنی چه؟ ایران ما نیاز به نسل جوان داره در سال‌های آینده
 یه روزی دانشمندان به این نتیجه رسیدند که افزایش جمعیت را کنترل کنندوبیرویه تبلیغ "فرزند کمتر زندگی بهتر" می کردند اما چند ساله  که رهبرمون گفتند زیاده روی کردیم در این مورد ودیگه باید افزایش جمعیت داشته باشیم وبه  فرزندآوری
القصّه، روایت است که روزی پادشاه مسابقه‌ای ترتیب داد و از هنرمندان سرزمین خواست تا آرامش را برایش نقاشی کنند. نقاشان هرکدام آرامش را در چیزی دیدند. یکی در ساحلی شنی و دیگری در کوهستانی سرسبز و آن یکی در کلبه‌ای چوبی با خورشتی برای نهار و دیگری در خانواده‌ای با چند پسر و دختر. در نهایت پادشاه از میان انبوه نقاشی‌های رسیده دست روی دو نقاشی گذاشت و مابقی را وسط قصر به آتش کشید. نقاشی اول دریاچه‌ای بود آرام همراه با یک آسمان آبی، کلبه‌ای چوبی
غرض اصلی از تحریر این کلام میمنت انجام و باعث کلی بر ترقیم این ارقام خجسته فرجام آنکه حاضر گردیدم اینجانب علی اکبر وَلد مرحوم آقا جعفر نراقی در حالت صحت نفس و کمال عقل و شعور دون الاکراه والاجبار بل بالطوع والرغبه والرضا والاختیار و بیع نمودم و بفروختم به بیع لازم جازم صحیح شرعی به اذن و تنفیذ زوجه خود صبیه مرحمت شان حاجی عبدالباقی نراقی به حره مخدره عفیفه صالحه صبیه مرحوم آقا عبدالعظیم من القصه زوجه عالیحضرت آقا محمدحسن ولد مرحوم آقا ابرا
القصّه، روایت است که روزی پادشاه مسابقه‌ای ترتیب داد و از هنرمندان سرزمین خواست تا آرامش را برایش نقاشی کنند. نقاشان هرکدام آرامش را در چیزی دیدند. یکی در ساحلی شنی و دیگری در کوهستانی سرسبز و آن یکی در کلبه‌ای چوبی با خورشتی برای نهار و دیگری در خانواده‌ای با چند پسر و دختر. در نهایت پادشاه از میان انبوه نقاشی‌های رسیده دست روی دو نقاشی گذاشت و مابقی را وسط قصر به آتش کشید. نقاشی اول دریاچه‌ای بود آرام همراه با یک آسمان آبی، کلبه‌ای چوبی
داستانک معنوی
 زمانی که حضرت داوود علیه السلام بر مملکتی حکومت می‌کرد و پیامبر و پادشاه آن سرزمین بود و قوم بنی اسرائیل را رهبری و هدایت می‌نمود، در جنگهای بسیار نیز شرکت کرده بود و می‌کرد و در تمامی آنها پیروز و موفق شده بود. حتی در زمان کودکی حضرت داود در جنگی حضور داشت و سردار بزرگ فلسطینی ها یعنی «جالوت» را از پا درآورده بود و همین امر سبب شکست سپاه فلسطینی‌ها از سپاه بنی اسرائیل به فرماندهی طالوت شده بود.طالوت به نشانه ی سپاسگزاری از
طومارنقالی
نقل
رستم وسهراب 
نویسنده:رضاعیسی آبادی
پاییز 1392 
به نام خداوند جان
وخرد              
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند
جای              
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان
سپهر        فروزنده ماه وناهید ومهر
واما راویان اخباروناقلان آثار وطوطیان شکر شکن شیرین گفتارو صرافان
بازار معانی ،آنچنان که هم من دانم و هم تو دانی.حکایت کنند که درروزگاران قدیم
،درنگین انگشتری جهان،در سرزمین ایران رستم دستان، مرد
ایام ایام امتحانات بود.از اونجایی که از بچه های ورودی جدید بودم فقط به اول شدن فکر میکردم. آنقدر خودم رو غرق کتابها می کردم که فراموش میکردم بایستی غذایی می خوردم. به وضع ظاهرم هیچ توجهی نداشتم. امتحانات به پایان رسید؛ چند هفته بعدش دعوتنامه ای به دستم رسید که من رو به جشن دانشجویان ممتاز دعوت کرده بودن. به قدری درگیری واسه خودم درست کرده بودم که حتی توی اون مدت وقت نکرده بودم صورتم رو اصلاح کنم. جشن فردا بود و من امروز کلی کلاس داشتم. زمان گذش
روزی بود و روزگاری 
در یک ده دور پشت کوههای بلند مزرعه ی زیبایی بود که توش پر از حیوانات خونگی 
و جور واجور بود.مرغک قصه ی ما هم با کلی مرغ و البته آقای خروس در یه لونه ی بزرگ 
و قشنگ که مزرعه دار مهربون براشون درست کرده بود زندگی می کرد.
خانم مرغک سر به هوا دم پر طلا و خال خالی همیشه عاشق آواز خوندن اونم تو جاهای 
بلند بود و هرچه حیوونای دیگه و مرغ هاو خروس نصیحتش می کردن که آواز مال تو نیست و 
مال خروس و پرنده های دیگه است قبول نمی کرد که نمی کرد
روزی بود و روزگاری 
در یک ده دور پشت کوههای بلند مزرعه ی زیبایی بود که توش پر از حیوانات خونگی 
و جور واجور بود.مرغک قصه ی ما هم با کلی مرغ و البته آقای خروس در یه لونه ی بزرگ 
و قشنگ که مزرعه دار مهربون براشون درست کرده بود زندگی می کرد.
خانم مرغک سر به هوا دم پر طلا و خال خالی همیشه عاشق آواز خوندن اونم تو جاهای 
بلند بود و هرچه حیوونای دیگه و مرغ هاو خروس نصیحتش می کردن که آواز مال تو نیست و 
مال خروس و پرنده های دیگه است قبول نمی کرد که نمی کرد
یک نقل قولی خونده بودم که بعد یک چندتا مقدمه گفت خلاصه همه قراره همو اذیت کنند پس دنبال راه ها و آدمایی باشیم که به اذیت شدن بیارزه.
خلاصه.بین دیر به دیر نوشتن و بدنوشتن یک رابطه ی مستقیم هست. این شد که مدتی شده بود که توی فضای بی ستاره و چند ستاره ی ضغیف اخیر بیان در رفت و آمد بودم اما نمی نوشتم. وقتی دیر به دیر می نویسیم سیستم دفاعی ذهن اینطوری توجیه می کنه که خب موضوعی برای نوشتن نداری! گقتنی هارو قبلا گفتی و هرچی بگی فقط تکراره.
به هرحال. دیشب
نشسته ام در سکوت شبانگاه خانه و می نویسم.
این سکوت و آرامش شب را بسیار دوست می دارم، نه به این معنا که شلوغی ها و جیغ جیغ
های روز دوست داشتنی نیست. اگر صدای بچه ها در خانه نمی پیچید، سکوت شب، نه تنها
فرصت که نوعی شکنجه بود... بگذریم. داشتم می نوشتم که یاد اینجا افتادم. گفتم
بیایم انارِ دلِ ترک خورده را دانه کنم، شاید سبک شدم از این همه غم...

القصه! از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان،
در روزگار نوجوانی ام روزی عاشق شدم. دیشب در جمعی نشسته بودم که ی
کرونا این روزها نفس همه را گرفته است! برخی‌ها را روی تخت بیمارستان و برخی را تا گلوگاه ترس و در دل قرنطینه‌های خانه‌گی...کرونا دارد با لایه‌های مختلف جامعه ما کنش می‌کند. مدارس و دانش‌گاه‌ها و ادارات را به تعطیلی کشانده، دید و بازدید و دورهمی‌ها را محدود کرده‌، حتی مناسک اجتماعی مقدس را کم‌رنگ کرده... خلاصه پیر و جوان، زن و مرد، مذهبی و غیرمذهبی، موافق و مخالف همه را به چالش کشانده است. بله کرونا ویروس است و در عین وحدانیت ناب، به وظیفه،

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها